فضای داستان بلند سوءتفاهمنامه فضای امروز است. تهرانگردیهای راوی و شخصیت اصلی کتاب و گفتوگوهاشان دربارهی ادبیات، سینما، فلسفه و اجتماع با ماجرای گسست رابطهی شخصیت اصلی و همسر سابقاش در هم تنیده است و تقابلی بین توطئه و توهم توطئه پدید آورده است که در پایان داستان و در نقطهی اوجی نفسگیر خواننده را بههمراه راوی به نتیجهگیری به میل خود وامیدارد. بلاتکلیفی در روابط، دوگانگی در تصمیمگیری، خیال و واقعیت، بخشی از دوتاییهای کتاب است که نویسنده در فرم کتاب نهان کرده و این دوگانگی را در عین یکپارچگی مفهومی و ساختاری کتاب در تمام شخصیتها و موضوعات کتاب بهتصویر کشیده است.
بخشی از کتاب:
«... شب زود خوابیدم و خواب ِعجیبی دیدم. خواب ِخانهی ِمینا را دیدم که خرابهیی شده بود با دیوارهای ِگلی در عمق ِپنجاهمتریی ِزمین و پلههایی ناجور و تکآجره داشت. خواب دیدم بیرون ِدر ِکوچه دورادور ِخانه ورقههای ِفلزیی ِبزرگ، سنگین و زرد و آبی و قرمز ریختهاند. بهسختی وارد ِخانه شدم. انگار که خانه در جبههی ِجنگ باشد جابهجا کیسههای ِشن ریخته بودند و همهجای ِدیوارها قیراندود بود. بههزاربدبختی پایین رفتم و وارد ِآپارتمان ِمینا شدم و مینا را دیدم که رو مبلی نشسته و رو مبل دیگری پا انداخته است، سیگار میکشد و برای ِمهمانی نامرئی که من نمیتوانستم ببینم ماجرایی نقل میکند. احساس میکردم خطر ازهمهسو طرف ِاو میآید و او اصلاً نمیداند. درخواب به خودم میگفتم چهطور پدرومادرش رضا دادهاند خانهاش همچو جای ِناامنی باشد. انگار همهچیز را نمیدانستم. مینا پاهاش را کشیده بود، لم داده بود و سیگار میکشید. موهاش لخت و تیره بود و رنگنخورده. نور ِخانهاش با نور ِاتاقهای ِنقاشیی ِوان گوگ پهلو میزد: نور ِزرد ِدرخشانی که از نقطهیی در فاصلهی ِطلایی در سقف میپاشد و مثلثی را روشن میکند. بیرون ِمثلث قیر بود و تاریکی. اتاق و آشپزخانه و اینها درخواب نبود. دیوارها گلی بود و گل نمناک، انگار ته ِگودالهایی باشد که برای ِساختن ِبرجها میکنند. گودالهایی که همیشه خانههای ِکناری را فرو میبلعند و همسایهها را قربانی میکنند. انگار بودم و نبودم. انگار مینا من را نمیدید چنانکه من مهمان ِاو را نمیدیدم. انگار میدانستم حرفام از زبان برنخواهد آمد و نمیتوانستم چیزی بگویم. انگار مینا را و خانه را در محفظهیی شیشهیی فرو کرده بودند که بهتپوکی بند است که خورد و ویران شود. نور ِخورشید سالها به خانه نرسیده بود و مینا حرف میزد و زنده بود و سیگار میکشید و تکان میخورد اما اصلاً تکان نمیخورد انگار. هربار نگاهاش میکردم همآن پیکرهی ِقبلی بود و دست و سیگارش سرجای ِقبلی همآن بود که بود. انگار زمان به کرورکرور تکه بهر میشد و کوچکترین تکهی ِممکن مدام تکرار میشد جوریکه انگار پیوسته و جنبنده بهنظر میرسید و در همآن تکه حقیقتی بسیط نهفته بود. زمان و مکان دچار ِانجمادی پویا شده بود که همزمانیی ِسکون است و حرکت. ازخانهبیروننیآمده بیدار شدم. سرم منگ بود و دلام میپیچید...»